برادرم عیسى، از شهرى گذر کرد که در آن، مرد و زنى به یکدیگر فریاد مى کشیدند. پرسید: ((شما را چه شده است ؟)).
(مرد) گفت: اى پیامبر خدا! این، زن من است و او را مشکلى نیست. زنى درستکار است؛ اما دوست دارم از او جدا شوم.
گفت: ((به هر حال، به من بگو که او را چه مى شود؟)).
(مرد) گفت: بى آن که کهن سال باشد، چهره اش بى طراوت است.
گفت: ((اى زن! آیا دوست دارى دیگر بار، چهره ات پرطراوت شود؟)).
(زن ) گفت: آرى.
به او گفت: چون غذا مى خورى، از سیر شدن حذر کن؛ زیرا اگر غذا بر سینه سنگینى کند و از اندازه افزون شود، طراوت چهره از میان مى رود)).
آن زن چنان کرد و دیگر بار، چهره اش طروات یافت.